دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۷

زبان آموزی




تابستان که می‌شود خیلی‌ها را جوّ انگلیسی یادگرفتن می‌گیرد. خصوصاً در شرایط فعلی مملکت ما که خیلی‌ها اگر قصدِ رفتن هم نداشته باشند، لااقل آرزویش را دارند که یک نوکی به فرنگستان بزنند. حالا فرنگ هم نشد، تایلندی، آنتالیایی یا لااقل جدّه. ظریفی به شوخی می‌گفت شرایط طوری شده که درصدِ قابل توجهی از طلبه‌ها هم دوست دارند بروند خارج از کشور زندگی کنند. حالا به اسم تبلیغ یا تحصیل.
البته شخصا اعتقاد دارم مردم ما عموماً تصور درست و دقیقی از زندگی در خارج کشور ندارند. مثلا فکر می‌کنند آنجا غرق خوشبختی است و مملکتِ ما غرق بدبختی. فرش قرمزی آنجا پهن است و دورتا دور کف می‌زنند و می‌گویند بیا. همه چیز رایگان است. خصوصا برای ما زلف سیاهانِ چشم قهوه‌ای.

به هر حال با این کاری ندارم. ما که خوشبختانه پایمان را از اینجا بیرون نگذاشته‌ایم. نه پولش را داریم و نه پاسپورتش را. اما می‌خواهم دو تجربه‌ٔ خودم را از شکست‌‌های مکرر در زبان‌آموزی بگویم.
یکی #انگیزشی و دیگری #آموزشی.

بارها شده است که دانشجویان بعد از کلاس می‌آیند (خصوصاً در جلسات اول) و می‌گویند می‌خواهیم زبان یاد بگیریم؛ ‌لطفاً یک کتاب (دقت کنید: یک کتاب... دقیقا مثل ما چاق‌ها که دنبالِ این هستیم که یک چیز بخوریم لاغرمان کند) یا یک کلاس یا شیوه معرفی کنید که برویم زبان یاد بگیریم. اوایل می‌نشستم و با کلی ذوق و شوق و حرارت به آنها برنامه می‌دادم. بعد از مدتی فهمیدم که بیشتر آنها فقط جوزده شده‌اند. یک جوزدگی موقت. مثل آروغی که توی گلو گیر کرده است. بعدها هر کسی با شوق و ذوق می‌‌آمد و راهنمایی می‌خواست، می‌گفتم "آفرین. خیلی خوبه. ولی الان حالش نیست. یک ماه دیگه در فلان روز بیا که با هم حرف بزنیم." جالب آن‌که تقریباً صددرصدشان نمی‌آمدند. چون آن جوگیری خنثی شده بود.

انگیزه‌ٔ شما از زبان‌آموزی باید کاملاً مشخص باشد. اینکه بدانی دقیقا دنبال چی هستید، و آن چیز هم واقعی باشد. برای همن با زبان آموزی کودکان مخالفم. بچه‌ها در یک سنی واقعاً نمی‌دانند برای چه دارند کلاس زبان می‌روند و اصلا به چه دردشان می‌خورد. فقط اصرار والدین است؛ که البته خیلی از آنها هم نمی‌دانند چرا باید فرزندشان زبان یاد بگیرد.
بدترین چیز در زبان آموزی متوسط ماندن است. یه چیزی شبیه خودم. اینکه زبان‌‌آموزی را در قالب یک هدف به شدت بلندمدت تعریف کنی و به‌طور تفریحی کلاس بروی و جزوه بخوانی و فیلم ببینی. یک کار به شدت حاشیه‌ای در گوشه و کنار زندگی. بگذارید یک مثال بزنم.
دوستی داشتم که از سیکل وارد حوزه شده بود و هیچ چیزی از زبان نمی‌دانست؛‌ حتی الفبای آن را. از روی اتفاق در موسسه‌ٔ آموزش انگلیسی ثبت‌نام کرد و جالب آنکه خیلی‌ها به خاطر محاسنِ بلندش او را مسخره می‌کردند. اما این دوستِ ما بی‌توجه بود. کار خودش را می‌کرد. به‌طور متوسط روزی ده ساعت. در هر بیابان، خیابان، کلاس و مهمانی او را می‌دیدی یا هدفن گوشش بود و صوت‌های آموزشی گوش می‌کرد، و یا فلش کارت دستش بود و لغت و متن حفظ می‌کرد. بله، روزی ده ساعت. و جالب آن‌که در کمتر از دو سال با همان ریش بلندش در همان موسسه شروع به تدریس کرد و بعد به سراغ زبان فرانسه و ترکی استانبولی رفت، که البته چون همان روش را در آنجا به کار نبرد شکست خورد. او حالا در خارج از کشور یا شکبه‌های خارجی‌زبان به سخنرانی می‌پردازد.
این آقا می‌توانست مثل خیلی از ما با خودش بگوید که روزی نیم ساعت (آن‌هم هر وقت شد) برای زبان وقت می‌گذارم؛ در کنار بقیه‌ی کارها. نتیجه این می‌شد که بعد از ده سال زحمت و فرسودگی و خستگی، هم‌چنان یک زبان آموزِ متوسط می‌ماند که حتی در حد آب‌میوه فروش‌های میدان امام اصفهان هم  انگلیسی بلد نیست، و فقط خسته شده است و بی‌میل. متوسط ماندن در زبان، بدترین حالت زبان آموزی است. به نظرم یا باید هیچی بلد نباشی یا کلا یک بازه‌ی زمانی خاص را بگذاری که پرونده‌اش را ببندی. یک‌بار برای همیشه.

آن‌چه گفته شد در مورد فرایند کار است. در مورد فُرم کار و محتوای آموزشی حتما با یک استاد کاربلد، که علاوه بر دانستنِ زبان، با تکنیک‌های آموزشی نیز آشنا باشد مشورت کنید. روش‌های غلط درست مثل همین روش‌های زبان‌آموزی در آموزش و پرورش و دانشگاه است که بیست سال زبان می‌خوانی و آخرش یک جمله‌ی درست انگلیسی و عربی نمی‌توانی بگویی (گرچه در این سال‌ها اصلاحات نسبتاً خوبی صورت گرفته است).
ضمناً یادگرفتن حرفه‌ها و هنرها و فنون (مثل زبان) هیچ راه میان‌بری ندارد. هیچ قرص و شربتی هم ندارد. در خواب و ماشین و با هیپنوتیزم و متاریدیدنگ واین چیزها هم به دست نمی‌آید.
ممکن است صدسال دیگر رمز مغز باز شود و بشر بتواند با گذاشتنِ یک تراشه مطالبی را که می‌خواهد با بلوتوث منتقل کند و بساط دانشگاه و مدرسه از بین برود؛ اما فعلاً این خبرها نیست. باید زحمت کشید و کار کرد.
#دکتر_محسن_زندی