براي افتتاح رسمي اسكنرم مي خواستم عكسهاي ويژه اي رو اسكن كنم. خيلي بالا پايين گشتم توي عكسهايم كه از كجا شروع كنم. بهترين نقطه براي شروع را نقطه آغاز اين سرگشتگي ديدم. اولين باري كه با نجوم و رصد و كوير و سفر برخورد جدي كردم. ترم دوم دانشگاه. هفتم اردي بهشت ماه 1375 شمسي. گشت رصدي اختروش.
حكايت از آنجا شروع شد كه در پانل دانشگاه تراكت تبليغاتي اين برنامه را ديدم. به همراه دوست و همكلاسي دوران دبيرستانم، شاهرخ شهامت كه در دانشگاه امام حسين تحصيل مي كرد رفتيم دفتر موسسه اختروش براي ثبت نام. طبقه اول منزل علي اسديان بود دفتر موسسه. خود علي اسديان بود و پژمان نوروزي. البته آنزمان نمي شناختمشان و هنگام ثبت نام فقط به خاطر هم دانشگاهي بودن پژمان و شاهرخ گپي بينمان رد و بدل شد. روز حركت به همراه چندين ميني بوس ديگر به سمت قصر بهرام حركت كرديم. هر ميني بوس شخصي به عنوان ليدر داشت. ميني بوس ما فكر مي كنم شخصي به نام شاهرخ بود كه تازه هم مو كاشته بود، يادش به خير.
قبل از رسيدن به قصر بهرام در جاده گم شديم. آنزمان جز چند نفر از ليدرهاي ميني بوسها كَس ديگري آنجا نرفته بود. فكر مي كنم زماني كه بايد از جاده اصلي به راست مي پيچيديم و وارد مسير فرعي قصر بهرام مي شديم، نپيچيده بوديم. خلاصه به كمك چراغهاي ماشيني كه در دور دست به ما علامت مي داد مسير درست را يافتيم. يعني ديدم از پشت سرمان چراغ مي دهند، ماهم برگشتيم و به نحوي بالاخره به قصر بهرام رسيديم.
البته آنزمان من نه مسير را مي شناختم، نه درك درستي از اتفاقات اطرافم داشتم و متحير كوير و سفر و اطرافم بودم. اين كه مي گويم اطراف فقط مناظر طبيعي نيست، بلكه جماعت ساكن در ميني بوسها را هم شامل مي شود. جفت هاي دختر و پسر و فشردگي نشستنشان. و اين كه مي گيم مسير را به موقع نپيچيده بوديم از روي شناخت بعدي است.
شب را به رصد و خواب وگذراندم. هرگز آنشب را فراموش نمي كنم. به ويژه مشتري را از ميان تلسكوپ. سحر شدم و تمام دنيام را تغيير دادم.
هر چند در آن شب به نظر دخترها و پسرها بيشتر از قرار معمول (درست است بگويم به اندازه طبيعي ولي غير معمول در وطنمان) كام گرفته بودند و بعدها فكر مي كنم براي گردانندگان برنامه دردسر درست شد و خيلي ها از گردانندگان و شركت كنندگان براي اداي توضيح احضار شدند. فكر مي كنم جناب مير سليم و دكتر منصوري هم آنشب آنجا حضور داشتند. در طول شب و البته روز بد كه به گشت و گذار در اطراف قصر بهرام گذشت، بيشتر از همه با پورنگ پور حسيني نزديك شدم و دوست.
از آنشب رصدي و در طول رسيدن به قصر بهرام عكسي نگرفتم ولي روز بعد عكس گرفتم(توضيح هر عكس در زيرش)!
از سمت راست: شاهرخ شهامت، خودم، فرهاد باستاني. با فرهاد در همان شب آشنا شدم و ديگر هم هرگز نديدمش.
شاه نشين قصر بهرام(ضلع غربي). نكته جالب اين عكس اين است كه بدون اينكه بشناسمشان حتي، از چند نفر از دوستان خوب آينده ام هم عكس گرفته ام اينجا. مثلن امير حسين ابوالفتح را مي توانيد با كاپشن قرمز نشسته روي لبه سكوي قصر بهرام در حال مطالعه نقشه آسمان پيدا كنيد.
من و فرهاد باستاني و شاهرخ شهامت در مقابل سردر شمالي قصر بهرام. در پس زمينه عكس مي توانيد پورنگ پورحسيني را در كنار همسرش ببينيد.
من در كنار ديواره شرقي قصر بهرام. سايه شاهرخ و فرهاد هم در عكس ديدخ مي شود. عكاس شاهرخ!
سردر جنوبي قصر بهرام همراه برج جنوب شرقي.
راه پله سمت راست (!) دروازه جنوبي.
در مسير حركت از قصر بهرام به سوي كاروانسراي عين الرشيد(پياده)!
سردر ورودي كاروانسراي عين الرشيد(شاهرخ در كنار فرهاد در حال دست تكان دادن)!
من در مقابل سردر شرقي عين الرشيد.
شاهرخ داخل عين الرشيد.
بعد از عين الرشيد به سمت حرمخانه حركت كرديم. در مسير!
علي اسديان راه را نشانمان ميداد. كمي دورتر حرمخانه را مي بينيد و در دوردست دماوند.
علي اسديان به سمت حرمخانه مي رود.
حرمخانه. دو كيلومتري جنوب قصر بهرام.
حوضچه يا آب انبار حرمخانه.
جفت و بست آبراه سنگي كه آب را از چشمه پاي سياه كوه تا قصر بهرام مي رسانده.
همان آبراه ها.
در نوع خود سفر بي نظيري بود. چرا؟ چون در قصر بهرام چلو مرغ به خوردمان دادند! يعني ديگ و پلو و مرغ و آشپز آورده بود اختروش و غداي گرم تازه برايمان پخت. ياد ايام به خير!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر