دوشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۵

غزل


شهر منهای وقتی که هستی، حاصلش برزخ خشک وخالی
جمع آیینه ها ضربدر تو بی عدد صفر بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار ،می شود کبک در عین رفتار
می شود آهویی در چمنزار ،پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگیست دیوان ماهت، دفتر شعرهای سیاهت
ای که هر ناگهان از نگاهت ،یک غزل می شود ارتجالی

هرچه چشم است جز چشمهایت سایه وار است و خود در نهایت
می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشمهای مثالی

ای طلسم عددها بنامت ،حاصل جزر و مدها به کامت
وی ورق خورده احتشامت ،هر چه تقویم فرخنده فالی

چشم واکن که دنیا بشورد، موج در موج دریا بشورد
گیسوان باز کن تا بشورد، شعرم از آن شمیم شمالی

حاصل جمع آب و تن تو ،ضربدر وقت تن شستن تو
این سه منهای پیراهن تو برکه را کرده حالی به حالی
حسین منزوی

هیچ نظری موجود نیست: